نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...



بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین

بورک من فی النار و من حولها و سبحان الله رب العالمین


فکر کنم عشق یعنی بعد از یه گند بزرگی که زده و تو رو تا حد آتشفشان عصبانی کرده و اومده اون قدر عذر خواهی کرده که تو آشتی کنی و آشتی کردی، دلت می خواد بری ازش تشکر کنی که اومده و اصرار کرده و نذاشته قهر بخوابین :)


 
پ.ن: البته فقط دلت می خواد ، نمی کنی این کارو چون پر رو میشه

1-بعضی ها هم تا گند یک چیز را در نیارند ول نمی کنند، آقای همسرشون برای 28 ساعت رفتن مسافرت( البته اگه بدقولی نکنه)، طرف نشسته کلی آهنگ خزوخیل دانلود کرده پیرامون وای عشقم رفت ، حالا چیکار کنم و ازینا و داره نان استاپ گوش میده( مدیونید فکر کنید این آدم خزوخیل منم)

2- قبلا گفتم رویاها فقط توی خیال رویان ، وقتی واقعی میشن ، بی رنگ و بو میشن. گفتم؟ خب می دونم ولی دلم شدیدا اون رنگ و لعاب خیال رو توی واقعیت می خواد و کوتاهم نمیاد و این خواهش  ها آخر و عاقبت خوبی نداره، خودم میدونم.

3- چقدر راحت، چقدررررر راحت یادمون میره خواستنی بودن داشته هامون، چقدر راحت یادمون میره وقتی نداشتیم نفس توی سینه مون میشکست و حسرت یه آه راحت رو به دلمون میذاشت؟

4- من چقدر آهنگ دوست دارم، همون هرازگاهی که گوش میدم قشنگ می تونم لرزشِِ همه ی ارکان روحم رو حس کنم، هر چقدر هم تکراری باشه، مخصوصا اگه یه نفر با صدای نخراشیده ش نیاد لطافت آهنگ رو به هم بزنه.

5- دوباره نشستم judge رو ببینم که یه تصمیم خودآزارانه به تمام معنی بود، بودن اسم پدر روی یه نفر باعث نمیشه همه ی کارهای حال به زنش رو ندیده بگیری و بی شعوریه مطلقش رو به توهم محبت پدر و پسریش ببخشی. حالا هر چقدر هم خود پسر عوضی باشه.

6-امتحانا تموم شد ،سه چها تا فیلم مثلا حال خوب کن دانلود کردم ولی واقعا حالم خوب نشد. دلم یه چیزی توی مایه های ناتینگ هیل می خواد یا حس و حساسیت یا غرور و تعصب یا؟؟؟ یه عاشقانه ی هپی اندِ خوش رنگ ولعاب که به شعورت هم توهین نکنه.

7- می تونم توی این تابستون هم گواهینامه رو بگیرم و هم پایان نامه بنویسم و هم ترم تابستونه بگیرم و هم خریدای سیسمونی رو انجام بدم؟ کل تاستون هم وقت ندارم، حداکثر یه ماه و نیم؟


الان بهار منه، اوج بهار یه هفته ای من الانه که بابام اومده پیشمون.

با هم میریم بیرون، حواسش هست سرم درد می گیره و کولرو روشن می کنه، برنامه شو با برنامه م هماهنگ می کنه که بیاد دنبالم، شبا جلوی تلویزیون سرمو می ذارم رو پاش نازم کنه، برام هله هوله بخره یهویی و از همه مهم تر بی توقع از کنارم بودن خوشحال باشه.

بابام با همه ی ایردای کوچیک و بزرگی که داره بهشت منه


پ.ن: قشنگی ماجرا اون جاست که آقای همسر از دیدن رابطه ی منو بابام ذوق میکنه کلی و خوشحاله
پ.ن2: خدایا ممنون. زیاااااد

مادری یعنی دیدن صحنه هایی که هیچ وقت هیچ کس دیگه ای نمی بینشونِ حالا تو هرچقدر می خوای عکس بگیر و داد بزن : وااااای بیا نگاه کن توی خواب چه جور گوشه ی لباشون چین می ندازه. 

این صحنه ها مخصوص خودتن. مثل مشت کردن دستاش موقعی که داره تسلیم خواب میشه که متفاوته با مشت کردنش موقع شیر خوردن. یا گرفتن گوشش موقعی که منتظر بغلش کنی یا .

حالا من هزاری هم که بگم. این صحنه ها فقط مال منن


1.کی قراره این نگاه احمقانه ی جهانی که شرق و غرب هم نداره، برداشته بشه که پدر و مادر هر غلطی کردن چون پدر و مادرن بی خیال؟ 

2. آدم ها در برابر کارهاشون مسئولن. در برابر آسیب هایی که به دیگران میزنن مسئولن و این که ما رو چقدر دوست دارن یا بعدا چقدر پشیمونن هیچی رو عوض نمی کنه. مسئله آسیب زده شده ست

3. این چرندیات هالیوودی، بالیوودی، صدا و سیمایی که بچه ها پدر و مادر احمقشون رو می بخشند و خوشحال و شاد زندگی می کنن یه دروغ خوش آب و رنگ مسخره ست.

4. دندون دومش تازه نوک زده. چهاردست و پا تند تند داره میره سمت اسباب بازیی که توجه شو جلب کرده. یهو برمیگرده سمتم، میشینه یه خنده ی پت و پهن تحویلم میده و سفیدی دندونای موشی شو می کنه تو چشمم. لذت فقط یه ثانیه دووم داره. یهو یکی توی سرم می پرسه: خودت چه جور مادری هستی؟

پ.ن عوارض دیدن. The glass castle


_توی یکی از کتابای درن شان ( نویسنده ی کتابای تخیلی تین ایجری) یه شخصیتی هست به اسم کرنلیوس، که این قدرت رو داره که اگر چیزی رو بخواد یه پنجره ی جادویی براش باز میشه نزدیک اون چیزی که می خواد. بعد آشنا شد با یه سلاح جادویی قدیمی. هر وقت که اون سلاح رو می خواست هیچ دریچه ای باز نمیشد. تا اینکه یه جادوگری بهش گفت: تنها دلیلش اینه که تو خودت اون سلاح جادویی قدیمی هستی.

 

_اون موقعی که میشینی پیش خدا و های های گریه می کنی که من از دوری خسته م، از نبودن خسته م، از گم شدن خسته م، دست منو بگیر بیار نزدیک، و بعد هی می بینی هیچی نمیشه، شاید دلیلش این باشه که اصلا دور نیستی، تو همون جایی هستی که باید باشی. آروم باش دختر خوشگلم ، تو همینجا پیش خودمی، نترس نازک نارنجی.

 

_الان یادم اومد توی اولین کلاس هایی که با استاد داشتیم ، گفت: این که میگن بریم به خدا برسیم مسخره ست، کجا بری؟ به کجا برسی؟ همین الان رسیدی. همین الان اینجایی. فقط چشاتو باز کن و ببین. دور نیستی، توهم دوری داری.

 

 

_دوباره همین الان یه جمله ی قشنگ از روی ماه خداوند را ببوس یادم اومد. گفت : شک ، سقوط نیست، توهم سقوطه

 

 

_همین نوشتنو دوست دارم. می نویسی و جواب ها خودشون میان بالا و مسئله رو حل می کنن. نسخه ی قوی تر از نوشتن ، مباحثه کردنه.

پ.ن: اوصیکم به خوندن وبلاگ های قدیمتون،خصوصا پست های منتشر نشده. انگار با نسخه های خودتون در دنیای موازی رو به رو میشید. همین قدر غریب و دور

 


اصلا نمی دونم چرا شروع کردم به گریه کردن. اصلا نمی دونم گفت و گومون چه روندی رو طی کرد که اون قدر بهم فشار اومد که خون با شدت از بینیم ریخت بیرون. واقعا یادم نیست. ولی یادمه وقتی به خودم اجازه دادم هق هق هام بدون هیچ فیلتری با صدای بلند بریزن بیرون و از تمام نشدنش نترسم، وقتی که از زار زدن فرار نکردم و خودم رو با همه ی ضعف هام، ولو برای مدت کوتاه، پذیرفتم، انگار یه بار سنگینی از روی سینه م برداشته شد. می دونم اصطلاح خیلی تکراریی هست، ولی به لحاظ فیزیکی واقعا همین حس رو داشتم. که یک جسم چند کیلویی از روی نای و مری م برداشته شد. البته همون لحظه نفهمیدم. موقع خوندن اولین نماز بعدش فهمیدم. وقتی که دیدم عجله ندارم، نماز دیگه بار دوشم نیست، بی قرار نیستم، یه جور خوبی خالی ام. خوشحال نیستم، آروم هم نیستم، فقط سبکم


چه چیزی می تونه از یه بچه ی دوازده کیلویی با هشتاد سانت قد یه هیولای ترسناک بسازه؟ 

عارضم خدمتتون که هفت تا دندون تیز، یه فک قدرتمند و حس خود بامزه پنداری:)

نتیجه اینه که الان من و باباش با مجموع سن تقریبی 60 سال از یه موجود 14 ماهه عین مرگ میترسیم که ناگهان وسط بازی و خنده یه تیکه از گوشتمون توی دهنش جا نمونه:-| 

این است لحظات زیبای مادر و فرزندی

 


همین الان داستان ازدواج رو تمام کردم . پررررر از حرفم. پر از: اوه من چقدر اینم. پر از: اوه چقدر راست میگه. پر از: پس همه همین طورین.

پر از حق دادن. پر از حسرت خوردن. پر از راهکار دادن. 

بی نظیر بود توی لوث نکردن عواطف انسانی. توی حروم نکردن واقعیت روابط عاطفی توی عشق ها و نفرت های اغراق شده. توی نشون دادن واقعیت قابل انتظار روابط عاطفی با همه ی سختی و زیبایی و گندیدگی و غیرقابل تحمل بودن و خواستنی بودن و نخواستنی بودن و .

نمی تونم بگم کی بهتر بود. اسکارلت جوهانسن ( که با این همه تکرار نقش بلک ویدو توانایی های بازیگریش داشت یادمون می رفت)یا آدام درایور ، ولی حس های اسکارلت جوهانسن، بغض هایی که توش میشد کل تورم صورتش رو حس کرد، چین های کنار لب ها که برای اشک نریختن ایجاد میشد، اشک هایی که هرکاری کنی نیان بالاخره میان، برای من خیلی نزدیک و باورپذیر بود. خیلیییی نزدیک و باورپذیر. خیلییییییی نزدیک و باورپذیر.

پ.ن 1: همین الان فیلمو دیدم و شاید درست تر بود میذاشتم یه کم از داغی بیوفتم بعد بنویسم ، ولی تجربه ثابت کرده یه چیزو اگه تا داغه ننویسم دیگه نمی نویسم.

پ.ن2: تنها ایرادی که به فیلم میتونم بگیرم اسمشه. داستان ازدواج. انگار نوع ازدواج رو محتوم به همین داستان می دونه.

پ.ن3: این هم دلیل من که هی میگم حرف بزنید. آقا حرف بزنید، توی قهر و سکوت و حتی از خودگذشتگی همراه با سکوت هییییچ خیری نخوابیده. نه طرفتون علم غیب داره که خودش بفهمه و نه شما حضرت ایوبید که تا بی نهایت تحمل کنید.

پ.ن4: این فیلمو به همه ی تازه ازدواج کرده ها، کهنه ازدواج کرده ها، مجردهای در آستانه ی تاهل و هرکسی که درکی از ازدواج داره، توصیه می کنم

پ.ن5: با وجود همه ی سروصدایی که جوکر داشت، به نظرم آدام درایور صد برابر بهتر از فینیکس بود.


من یک عمر با این تصور زندگی کردم که یک ریاکار تمام عیارم. 

چرا؟

چون توی جمع که بودم همه کارام رو با کیفیت تر انجام میدادم. با کیفیت تر درس می خوندم، ظرف می شستم، خونه تمیز می کردم، بیشتر کتاب میخوندم وحتی بهتر و با کیفیت تر و باحال تر نماز می خوندم. 

یک عمر با عذاب وجدان زندگی کردم. بعد نماز جماعت سجده ی‌طولانی نرفتم هرچند خیلی حسش بود. در حضور مهمون سریع ظرفا رو جمع و جور نکردم. وقتی شوهرم بود خیلی به خونه نرسیدم . و همیشه خودم رو زیر چوب سرزنش نگه داشتم که :چقدرررر حقیری که این قدر در حضور آدما متفاوتی با خود واقعیت.

بعد از بچه دار شدن همین ماجرا سر رابطه ی من و بچه م هم اتفاق افتاد. وقتی مهمان بود یا مهمان داشتم بیشتر حوصله ی بچه م رو داشتم، بیشتر باهاش  وقت می گذروندم، بازی می کردم، می خندیدم و.

همینو به همسرم گفتم. این غم عمیق طولانی رو. 

جوابی که گرفتم اون قدر ساده، دم دست و جلوی چشم بود که بهتم برد ازین غفلت عجیب و غریب

گفت: تو ازون آدمایی هستی که توی جمع انرژی بیشتری داری تا توی تنهایی

همین

همیییین

واقعیت همین قدر ساده بود

چقدر با خودم جنگیده بودم که : الان نظر آدمای دیگه چه اهمیتی داره توی طولانی شدن سجده ی شکرت؟ چرا توی خونه حوصله ی این سجده های طولانی رو نداری؟

جواب این چرا همین قدر ساده بود. من آدم جمع ام. آدم سرو صدا و شلوغی و مهمونی و دورهمی. من از آدما انرژی میگیرم. 

نمی دونم این پست باید با چی تموم بشه


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها